اللهم عجل الولیک الفرج
ثبت شده در ستاد ساماندهی پایگاه های ایران

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

 

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

 

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

 

با یک احساس گناه و عذاب وجدان  عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

 

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.

 

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

 

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

 

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

 

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

 

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

 

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

 

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

 

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

 

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

 

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

 

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

 

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

 

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

 

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

 

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!




تاریخ: یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:منبع:http://www,mardoman,net/,
ارسال توسط مصطفی

فیسبوک میپرسه داری به چی فکر میکنی...
توییتر میپرسه داری چی کار میکنی...
فور اسکوئر میپرسه کجایی...
پلاس میپرسه چی شده جدیدا...
اینترنت داره تبدیل به یه دوس دختر سمج میشه!!

یارو توی کوه داشته قدم میزده یه زمرد پیدا کرده به وزن یازده و نیم کیلوگرم!
اونوخ من یه بیست و پنج تومنی توی خیابون دیدم خم شدم وردارم شلوارم جر خورد!!

بعضیا تو زندگى آدم نقش هله هوله رو بازى می کنن
ظاهره شون قشنگ و با مزه
اما جلو رشدمون رو می گیرن!

یعنی من خودم رو یه یک لحظه جای این دخترای مجرد میزارم
خیلی حالم گرفته میشه که پسر خوشتیپ و خوشگل و تحصیل کرده ای مثل من قصد ازدواج نداره !!

براي يك زن ٢٠ سال طول ميكشد تا از پسرش مرد بسازد
اما زن ديگري همان مرد را ظرف ٢٠ ثانيه خر ميكند!!

يارو به نامزدش اس ام اس ميزنه:
عزيزم من تا ١٠ دقيقه ديگه ميام پيشت و اگه نيومدم اس ام اس رو دوباره بخون!

دختر : مامان خواستگاری که میخواد بیاد ازم ۲۳ سال بزرگتره
مادر : چی میگی؟ میخوای با یکی همسن بابات ازدواج کنی ؟
دختر : بهم گفته میخواد زنشو طلاق بده
مادر : مگه زنم داره ؟
دختر : آره سه تا هم بچه داره
مادر : وای خدای من ، آخ قلبم !
دختر : ولی خیلی پولداره ، چند تا برج ساخته که یکی از اونا برج میلاده !
مادر : بگو ببینم خیلی دوستش داری ؟!

گوشیمو تو ماشین بابام جا گذاشتم از خونه بهــش زنگ زدم ، میگم:
- گوشیم تو ماشینت جا مونده
میدونم
- زنگ خورد جواب ندیاااا !
اخه مگه من بیکارم جواب زنگ گوشی تورو بدم...
- خب حالا چرا عصبانی میشی ، کسی زنگ نزد؟
نه فقط الهام اس داد گفت غروب میاد دنبالت برین بیرون گفتم وقت نداری سرت شلوغه
- واسه چی اینو گفتی ؟
چون قبلش به طــــناز قول دادم برین خرید!





تاریخ: شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:ارسال از مهدی,
ارسال توسط مصطفی


دوست، تقدیر گریزناپذیر ما نیست.
برادر، خواهر، پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد.
دوستی انتخاب است.
انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.
با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم وسکوت کنیم.
با دوستانمان میتوانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود، درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.
از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم،
و اگر مدتی بعدتر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.

با دوستانمان میتوانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید
و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم.

با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم
می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم میتوانیم دعوا کنیم.

می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است.
و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.

با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوئیم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟
بگوئیم :حرف نزن فقط بیا.
و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم

با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم

درود به همه دوستان!

"سروش صحت"




تاریخ: پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:(ارسال از دوست خوبمون پسرتنها),
ارسال توسط مصطفی

 

مقالات ویژه نامه
شیخ بهاء الدین محمد عاملی‏

شیخ بهاء الدین محمد عاملی‏«شیخ بهاء الدین محمد عاملی،معروف به‏«شیخ بهائی‏»،او نیز از اهل جبل عامل‏است.در کودکی همراه پدرش شیخ حسین بن عبد الصمد ...

سالروز بزرگداشت شیخ بهایی

سالروز بزرگداشت شیخ بهاییمحمد بن حسين بن عبد الصمد حارثى، معروف به شيخ بهايى در سال 953 هجرى در شهر بعلبك لبنان به دنيا آمد. نسب شيخ به حارث همدانى، صحابى جليل القدر

شیخ بهایی اسوه علم و تقوا

شیخ بهایی اسوه علم و تقوا بهاء الدين محمد بن عزالدين حسين بن عبدالصمد بن شمس الدين محمد بن حسن بن محمد بن صالح حارثي همداني عاملي جبعي (جباعي) معروف به شيخ بهائي ....

شيخ بهايي

شيخ بهاييشيخ بهاء الدّين محمد بن حسين بن عبدالصمد حارثي منصوب به جدّش حارث همداني،از اصحاب اميرمؤمنان (عليه السلام) در بعلبك در سنه ي نهصد و پنجاه و سه متولّد مي شود....

شيخ «جامع»

شيخ «جامع»عالمان ديني، در طول تاريخ فكر و فرهنگ ديني، به رويه ها و شيوه هاي مختلف مناسبات خود با اوضاع و احوال روزگار خود را سامان مي داده اند. ...

جامع علم و تقوا

جامع علم و تقوا هیچ ملتی بدون نگاه عمیق و دقیق به گذشته خود و بررسی احوال و اثار هنرمندان، صنعتگران، سیاستمداران و از همه مهمتر متفکران ...

شيخ بهايي تربيت يافته مكتب پيامبران

شيخ بهايي تربيت يافته مكتب پيامبرانعلم و معرفت در فرهنگ اسلامي از جايگاه رفيعي برخوردار است؛ علم و فرهنگ موتور حركت هر جامعه و هر ملت است علم چراغ راهنما ...

علم قال و علم حال در آیینه سلوک شیخ بهایی

علم قال و علم حال در آیینه سلوک شیخ بهاییبه انسانهایی که شایستگی داشته باشند و در محدوده کسب شایستگی، قابلیت و استعداد قرار گیرند عنایت خواهد شد ....

شيخ بهايي جلوه اي از نوآوري

شيخ بهايي جلوه اي از نوآوري شيخ بهايي (ره) از زمره عالمان بزرگ اسلام است كه با آثار گران سنگ خود در عرصه هاي مختلف علمي برگ زريني بر دفتر پرافتخار كشور عالم ...

زندگی سیاسی شیخ بهایی

زندگی سیاسی شیخ بهاییبهاءالدین محمدبن‏حسین‏عاملی، معروف به شیخ‏بهایی (1030- 953 ه ق) از عالمان بزرگ شیعی در سده دهم و یازدهم هجری است....

 
بانک احادیث

فضیلت علم و دانش در منظر ائمه ی اطهار (علیهم السلام)

جایگاه علم و دانش از آیینه احادیث

 
 
 
پیامک
   
  شیخ بهایی
   
 
 
پیامک

سخنان زیبای اندیشمندان

 
 
کارت پستال
   
  کارت پستال های شیخ بهایی
 

کارت پستال های شیخ بهایی

 
 
بانک مقالات
   
  سيري در انديشه سياسي شیخ بهایی
   
  عالم بي نظير عالم
   
  خالق ايده هاي ناب
   
  يادگاران بهادار شيخ
   

معمار و مادر ديار نون

شيخ بهائي
روش شناسي فقه الحديثي شيخ بهايي
مسمّط شیخ بهایی
معرفي کتاب کشکول شيخ بهايي
 
 
   



ارسال توسط مصطفی

واسه بازی پرسپولیس و فولاد رفته بودم استادیوم ، اخرای بازی بود که یکی از دوربینهای صدا سیما زوم کرده بود روی من بیچاره و داشت زنده ، تصویرم رو پخش میکرد!!
من از خدا بیخبر هم انگشتم رو تا ته کرده بودم تو دماغم و 360 درجه میچرخوندم ... بعد انگشتم رو در اوردم و مالیدم به لباس نفر کناریم!!
بعد از چند لحظه مهرناز باهام تماس گرفت و با گریه بهم گفت :
خاک تو سرت ، بی فرهنگ.! فقط میخواستی ابروی من رو جلو دوستام ببری... دیگه یه لحظه هم نمیخوام ببینمت!! تا اومدم بگم چی شده زرتی قطع کرد!!
هنوز گوشیم رو تو جیبم نزاشته بودم که بابام تماس گرفت و گفت:
حالا به جا دانشگاه میپیچونی میری فوتبال ببینی اره !!! امشب اومدی خونه اون دماغت رو صاف میکنم ، پسره ی بی شخصیت!!
اونم زارت قطع کرد!!
دوباره گوشیم صداش در اومد. اینبار جاسم بود... دوستم.. گفت:
اقا چه صحنه ای بود... کلی خندیدیم با بچه ها... یادت باشه اومدی یه دکتر زیبایی بهت معرفی کنم ، اون دماغت رو عمل کنی!!
زارت قطع کرد!!
هنوز تو شوک حرفای این سه نفر بودم که دیدم ، نفر کناریم داره با عصبانیت نگام میکنه و یهو یه کشیده ی محکم خابوند تو گوشم و گفت:
تا تو باشی دفعه ی بعد اشغالای دماغت رو با لباس این و اون پاک نکنی!!
.
.
.
یعنی اگه من دستم به اون فیلم بردار برسه...




تاریخ: پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, یعنی اگه من دستم به اون فیلم بردار برسه ,,
ارسال توسط مصطفی


پوریا پورسرخ:متولد۵۶ در تهران.دکترای فیزیولوژی گیاهی

لاله اسکندری: متولد ۵۱ در تهران. لیسانس گرافیک

مهناز افشار: متولد ۵۶ در تهران. دیپلم تجربی

پژمان بازغی: متولد ۵۳ در تهران. لیسانس صنایع

عسل بدیعی: متولد ۵۶ در تهران.لیسانس تغذیه

زیبا بروفه: متولد ۵۴ در تهران. لیسانس حقوق قضایی

ماهایا پتروسیان: متولد ۴۸ در تهران. لیسانس تئاتر

پارسا پیروزفر: متولد ۵۱ در تهران. لیسانس نقاشی

هانیه توسلی: متولد ۵۸ در همدان.دانشجوی رشته نمایش نامه نویسی

هدیه تهرانی : متولد ۵۱ در تهران.دیپلم

بهناز جعفری: متولد ۵۳ در تهران. لیسانس ادبیات نمایشی

رامبد جوان: متولد ۵۰ در تهران.دیپلم

چکامه چمن ماه: متولد ۵۹ در تهران.دیپلم مجسمه سازی

لیلا حاتمی: متولد ۵۱ در تهران. تحصیل در مهندسی برق و ادبیات مدرن فرانسه را در سوییس نیمه کاره رها کرد

مجید حاجی زاده: متولد ۵۸ در تهران.تحصیل در رشته میکروبیولوژی را رها کرد و هم اکنون تئاتر می خواند

میترا حجار: متولد ۵۵ در تهران.دیپلم

امین حیایی: متولد ۴۹ در تهران. تحصیل در رشته کامپیوتر را رها کرد

شهاب حسینی: متولد ۵۲ در تهران. تحصیل در رشته روانشناسی را رها کرد

شهرام حقیقت دوست: متولد ۵۱٫ کارشناس رشته تئاتر

رضا داوود نژاد:متولد ۵۹ در تهران. تحصیل در رشته حقوق را رها کرد

سام درخشانی: متولد ۵۹ در تهران.تحصیل در رشته نمایش را رها کرد

بهرام رادان: متولد ۵۸ در تهران. لیسانس مدیریت بازرگانی

حبیب رضایی: متولد ۴۸ در مشهد. لیسانس مدیریت بیمارستان

بهاره رهنما: متولد ۵۲ در تهران.لیسانس ادبیات فارسی و حقوق قضایی.دانشجوی فوق لیسانس در رشته نمایش

مریلا زارعی: متولد ۵۳ در تهران. لیسانس مهندسی صنایع قضایی

فقیهه سلطانی: متولد ۵۳ در تهران.لیسانس ادبیات نمایشی

رامبد شکرآبی: متولد ۵۱ در تهران. دیپلم ریاضی

رضا شفیعی جم: متولد ۵۰ در تهران. لیسانس نقاشی

غزل صارمی: متولد ۵۷ در تهران.دیپلم

میلاد صدر عاملی: متولد ۶۱٫ دانشجوی رشته مهندسی نساجی

امیر حسین صدیق: متولد ۵۱ در نیشابور. دیپلم بازیگری

لادن طباطبایی: متولد ۴۹ در تهران.لیسانس بازیگری

شبنم طلوعی: متولد ۵۰ در تهران. دیپلم

پرستو صالحی: متولد ۵۶ در تهران. لیسانس

رزیتا غفاری: متولد ۵۱ در تهران. لیسانس کارگردانی سینما

شقایق فراهانی: متولد ۵۱ در تهران. لیسانس نقاشی

گلشیفته فراهانی: متولد ۶۲ در تهران. دانشجوی رشته موسیقی

نگار فروزنده: متولد ۵۷ در تهران.دیپلم

حدیث فولادوند: متولد ۵۶ در تهران.فوق دیپلم

علی قربان زاده: متولد ۵۷ در تهران.دیپلم

شبنم قلی خانی: متولد ۵۶ در تهران. فوق لیسانس رشته تئاتر

ترانه علیدوستی: متولد ۶۳ در تهران. دیپلم

مهتاب کرامتی: متولد ۵۰ در تهران. لیسانس میکروبیولوژی

نیکی کریمی: متولد ۵۰ در تهران. دیپلم تجربی

مانی کسراییان: متولد ۵۵ در شیراز. لیسانس بازیگری

باران کوثری: متولد ۶۴ در تهران. دیپلم موسیقی

کامبیز کاشفی: متولد ۵۶ در تهران. دیپلم

محمد رضا گلزار: متولد ۵۴ در تهران.لیسانس مکانیک سیالات

پوپک گلدره: متولد ۵۰ در تهران. لیسانس روانشناسی

سروش گودرزی: متولد ۵۳ در تهران. لیسانس کامپوتر

لادن مستوفی: متولد ۵۱ در شهسوار. لیسانس کارگردانی

مرجان محتشم: متولد ۴۸ در تهران، رها کرده دبیرستان

یکتا ناصر:متولد ۵۷ در تهران.لیسانس مهندسی محیط زیست




تاریخ: سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:منبع salijon,
ارسال توسط مصطفی